پس،ناگزير،امام با شرايطى بسيار و سخت،به صلح تن در داد (35) .
برخى از مفاد اين شرايط از اين قرار است:
1-خون شيعيان،محترم و محفوظ بماند و حقوقشان پايمال نگردد.
2-به على (ع) دشنام ندهند (36) .
3-معاويه،از در آمد-دارابگرد-يك ميليون درهم،بين يتيمان جنگ جمل و صفين،تقسيم كند.
4-امام (ع) ،معاويه را،«امير المؤمنين»نمىخواند (37) .
5-معاويه بايد بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) عمل كند (38) .
6-معاويه،پس از مرگ،خلافت را به ديگرى وانگذارد (39) .
برخى از مستشرقان كه در مطالعات خويش،به ژرفاى مطالب و همهى جوانب نمىانديشند، از مقدمههايى سست،به نتايجى به نظر خود،محكم مىرسند و دچار ذوق زدگى مىشوند.
عدهايى از همين دسته،بر اساس همين مطالعات سطحى وبر اثر بى اطلاعى گمان بردهاند كه امام حسن-درود خدا بر او-در جنگ با معاويه،سستى كرده است و گرنه با پشتكار بيشتر، پيروز مىشد!
اينان اگر با ژرف نگرى،متون اصلى تاريخهاى مسلم آندوره را مطالعه مىكردند،و همهى جوانب امر را در نظر مىگرفتند،هرگز به نتيجهيى چنين ياوه نمىرسيدند،چرا كه امام،به شهادت تاريخ،ايام سازندگى زندگى خويش را سرافرازانه در ركاب پدر،در جنگ جمل و صفين و غير آن گذراند و هماره شجاعانه تا تيغرس دشمن،شمشير زد و پيش رفت و پيروز بازگشت...
پس امام حسن (ع) از جنگ نمىهراسيد،او خود مردم را به جنگ با معاويه ترغيب كرد...اما صلح او در آن شرايط ويژه،علاوه بر آنكه از جهتسياست داخلى و حفظ خون شيعيان و مصالح داخلى اسلام لازم مىنمود،از نظر سياستخارجى اسلام نيز،يك دور انديشى عميق و حيرتآور بود،چرا كه در همان ايام،امپراطورى روم شرقى كه-پيشتر بارها ضربتهاى سنگينى از اسلام چشيد-،در صدد تلافى و در كمين بود تا در فرصتى مساعد،انتقام بگيرد.
به هنگامى كه سپاه امام و معاويه روياروى هم،صف بستند،آنان هم مقدمات حملهيى ناگهانى را فراهم آوردند و اگر امام به جنگ ادامه مىدادند،ممكن بود،ضربتى سختبه پيكر اسلام وارد آيد،اما چون امام صلح كرد،نتوانستندكارى از پيش ببرند (40) .
شگفت انگيزتر از پندار دستهى پيش،ياوه پندارى دستهى ديگرى از نويسندگانست كه مىگويند:امام (ع) ،معاويه را سزاوارتر از خويش يافت،پس به سود او،پا پس كشيد و خلافت را به او وا گذارد و با او بيعت كرد.
در حاليكه مىدانيم:امام-كه درود خدا بر او-چه در نامههاى پيش از واقعهى صلح،و چه پس از آن،صريحا خود را سزاوار مقام خلافت مىداند هنگامى كه معاويه به كوفه آمد و به منبر رفت و گفت:امام مرا سزاوارتر دانست و خود را نه،پس آنرا به من وا گذارد،امام حسن (ع) در مجلس حضور داشت و بپاخاست و فرمود:
معاويه دروغ مىگويد،آنگاه در سزاوارى و فضيلتخويش به تفضيل سخن گفت از جمله به شركت در مباهله اشارت كرد،سپس فرمود ما طبق نص قرآن و سنت پيامبر برتريم و بدين امر سزاوارتر اما ديگران ستم كردند و حق ما را بردند (41) .
گذشته از اين،در مفاد صلحنامه خوانديم كه امام قيد فرمود:معاويه را امير المؤمنين نخواند و نداند،پس چگونه ممكنستبا او بيعت كرده باشد؟و هم اگر با او بيعت كردهبود،مىبايستبه فرمان معاويه عمل كند،اما به گواهى تاريخ،هرگز از او فرمان نبرد چنانكه به هنگام خروج خوارج،معاويه فرمان داد كه امام با ايشان بجنگد،و امام اصلا به فرمان او وقعى ننهاد و فرمود: «اگر من مىخواستم با«اهل قبله»بجنگم،نخستبا تو مىجنگيدم...» (42)
پس مىبينيم كه ياوه پندارى برخى نويسندگان-كه از وجدان علمى و تاريخ نويسى بهرهيى نبردهاند-جز يك دروغپردازى بزرگ،نيست.
صلح امام بنابر مصالح عاليهى اسلام،صورت گرفت،نه از جهت آنكه امام معاويه را سزاوارتر يافت.
برخى ديگر مىپرسند:مگر نه آنستكه رهبر بايد در كارها،از خواستهى جامعه پيروى كند، پس چرا امام به ميل شيعيان كه جنگ با معاويه را مىخواستند،وقعى ننهاد؟
در پاسخ بايد گفت:چون ادامهى جنگ به مصلحت اسلام و مسلمانان تمام نمىشد شايسته نبود كه امام به خواستهى آنان ترتيب اثر دهد.
و اما اصلا راهبرى امام بر اساس اعتقاد شيعه،يك راهبرى خدايى و از گونهى راهبرى پيامبرانست،چرا كه امام مرتبط با مبدا جهان و خداوند بزرگ است و مصالح جامعه را بر اين اساس تشخيص مىدهد و هر گونه او تشخيص بدهد،خلاف نخواهد بود.
چه بسيار كه پيامبر يا امام،كارى انجام دادند و مردم همان هنگام به مصلحت آن آشنا نبودند، اما با گذشت ايام،لزوم آنرا دريافتند.
چنانكه مثلا،پيامبر (ص) همراه مسلمانان به قصد زيارت خانهى خدا از مدينه بيرون آمدند، و چون به«حديبيه»رسيدند،قريش مانع ورود ايشان به مكه شدند چرا كه ورود پيامبر و همراهان را بى اجازه و آگاهى پيشين،يكنوع سرشكستگى براى خويش مىپنداشتند.
رفت و آمدها و مذاكراتى بسيار صورت گرفت و سر انجام بنابر آن شد كه بدينصورت تا سه سال با هم صلح كنند:
1-قريش،در سال بعد،سه روز خانهى خدا را در اختيار مسلمانان بگذارد.تا مسلمانان آزادانه، در آنجا اعمال مذهبى خود را به جاى آورند.
2-تا سه سال قريش و مسلمانان با هم كارى نداشته باشند و رفت و آمد در مكه براى مسلمانان آزاد باشد (43) .
3-مسلمانان مكه بتوانند بر اساس دين خود،آشكارا عمل كنند.
4-تمام مفاد بالا به شرطى عمل شود كه اگر كسى از مكه گريخت و به مدينه پناه برد، مسلمانان او را به مكه باز گردانند اما اگر از مدينه كسى به مكه پناه آورد،قريش لازمنباشد چنان كند (44) .
پيامبر عزيز اسلام (ص) با مفاد اين صلح نامه موافقت فرمود اما مسلمانان از بند اخير اين قرارداد بسيار ناراحتبودند و زير بار صلح نمىرفتند (45) ،از همه بيشتر،عمر مخالفت مىورزيد.
پيامبر فرمود:انا عبد الله و رسوله،لن اخالف امره و لن يضيعنى.
يعنى،من بنده و پيامبر خداوندم،هرگز از فرمان او سرنپيچم و مىدانم كه باعث ضرر من نخواهد شد (46) .
و همينطور هم شد و اندكى بعد،مصالح اين صلح بر همگان آشكار گشت چرا كه بر اثر خاموش شدن آتش جنگ و رفت و آمد مسلمانان،مشركان به حقيقت اسلام آگاهى يافتند و اسلام در دلشان نشست و بسيار از آنان مسلمان شدند چندانكه هنوز از مدت صلح چيزى بمانده بود كه چيزى نمانده بود اسلام آيين و دين عمومى اهل مكه گردد (47) .
زهرى مىگويد:در همين دو سال صلح،تعداد مسلمانان به اندازهى تمام سالهاى تا پيش از آن، اضافه گشت.
ابن هشام مىنويسد:زهرى راست مىگويد چرا كه مسلمانان،هنگامى كه با پيامبر به حديبيه آمده بودند،1400نفر،اما دو سال بعد در فتح مكه،همراهان او به ده هزار نفر رسيده بودند (48) .
پس جا دارد كه زهرى بگويد:لم يكن فتح اعظم من صلح الحديبية هيچ پيروزى«جنگى»، عظيمتر از صلح حديبيه نبود (49) .
و نيز امام صادق (ع) بفرمايند:ما كانت قضية اعظم بركة منها هيچ حادثهيى پر بارتر از اين، رخ نداد (50) .
بنابر اين،آنكس كه به امامت امامان پاك،ايمان دارد،نبايد به صلح امام حسن-كه درود خدا بر او-ايراد بگيرد،به همانگونه كه به صلح پيامبر عزيز اسلام (ص) با قريش،ايراد نمىگيرد.
به همين جهت،وقتى برخى از شيعيان به خود امام ايراد مىگرفتند-چنانكه برخى مسلمانان به خود پيامبر (ص) -مىفرمود:در كار امام دخالت نورزند و نسبتبه امام خويش،پيروى داشته باشند چرا كه او به فرمان خدا و بنابر مصالح واقعى،كارها را انجام مىدهد،اگر چه ديگران رمز آنرا نفهمند.
ابو سعيد عقيصا مىگويد:به حضرت امام حسن (ع) گفتم:
چرا با معاويه صلح كردى و حال آنكه حق با تو و معاويهگمراه و ستمگر است؟
فرمود:آيا من پس از پدرم،حجتخدا و امام نيستم؟
گفتم آرى.
فرمود:مگر رسول خدا در حق من و برادرم نفرمود:الحسن و الحسين امامان،قاما او قعدا؟ حسن و حسين امامند چه قيام كنند و چه نكنند؟
گفتم:آرى.
فرمود:پس من امام هستم،چه قيام كنم و چه نكنم.
آنگاه براى او،علت آنكه قيام نفرمود،توضيح داد كه:
به همان سبب با معاويه صلح كردم كه پيامبر خدا با بنى ضمره و بنى اشجع و با اهل مكه در حديبيه صلح كرد،با اين تفاوت كه آنان كافر بودند و معاويه و ياران او در حكم كافرند.
اى ابو سعيد!،اگر من از جانب خداوند امامم،ديگر معنا ندارد كه راى مرا سبك بشمارى،گر چه مصلحت آن بر تو پوشيده باشد.
مثل من و تو،چون خضر و موسى است.
خضر كارهايى مىكرد كه موسى مصلحت آنرا نمىدانست و در خشم مىشد اما چون خضر او را آگاه مىساخت،آرام مىگرفت،منهم خشم شما را بر انگيختهام به اين جهت كه به مصالح كار من آشنا نيستيد،اما همينقدر بدان كه اگر با معاويه صلح نمىكردم،شيعهيى روى زمين بازنمىماند (51) .
معاويه،از آن پس كه بر امور چيره گشت،چهرهى واقعى خود را آشكار ساخت.در طى يك سخنرانى در نخيله،آشكارا گفت:
به خدا سوگند،با شما نجنگيدم تا نماز گزاريد و روزه بداريد و حجبرويد،بلكه تا حكومت كنم و اينك بدان رسيدهام.اكنون اعلام مىكنم كه تمام شرطهايى كه در صلحنامه با حسن بن على (ع) گذرانديم،زير پا خواهم گذارد. (52) اما،در عمل،گاه به جهتسابقه و نفوذ امام حسن (ع) ناگزير بود مراعات بكند،چنانكه ابن ابى الحديد مىنويسد:«زياد»حاكم كوفه در صدد تعقيب يكى از ياران امام حسن (ع) بر آمد.امام به او پيام داد كه ما براى ياران خويش امان گرفتهايم، اما به من خبر دادهاند كه تو مزاحم يكى از اصحاب ما شدهاى،چنين نكن!
«زياد»زير بار نرفت و گفت:در پى او خواهم بود گر چه بين پوست و گوشت تو باشد...
امام،عين پاسخنامهى«زياد»را براى معاويه فرستاد.
معاويه«زياد»را سرزنش كرد و گفت:مزاحم ياران او مشو،من در اين كار به تو ولايتى ندادهام (53) .
معاويه،از هر سو و به هر گونه،در صدد آزار امام حسن (ع) بر مىآمد،او و يارانش را شديدا زير نظر مىگرفت و در تنگنا مىگذاشت،به حضرت على و دودمان او (ع) توهين مىكرد و گاه بى شرمى را به پايهاى مىرساند كه حتى در مجلسى كه امام حسن (ع) حضور مىداشت،حضرت على (ع) را به بدگويى مىگرفت (54) و اگر چه امام بلا فاصله پاسخ دندانشكن مىداد و او را ادب مىكرد اما ماندن در كوفه،برايشان شكنجه بار شده بود،پس به مدينه باز گشتند.اما،اين سفر نيز گشايشى در وضع موجود،ايجاد نكرد،چرا كه يكى از پليدترين كارگزاران معاويه به نام مروان،حاكم آنجا بود،كسيكه پيامبر در بارهى او فرموده بود:هو الوزغ ابن الوزغ،الملعون ابن الملعون (55) و او،روزگار را بر امام و يارانش بسيار تنگ مىگرفت تا آنجا كه حتى رفت و آمد ياران آن گرامى به خانهاش،دشوار بود و لذا با آنكه دهسال در مدينه بودند،ياران كمتر توانستند از منبع علم و دانش آن عزيز بهره برند،به همين جهت روايات منقول از آن امام، اندك است.
مروان،سعى داشت،در حضور امام نسبتبه حضرت على (ع) بدگويى كند و هم گاهى برخى را واداشت كه به خود امام حسن (ع) توهين كنند (56) .پس از مروان هم،در طول اين دهسال، هر كس والى مدينه شد،از شكنجه و آزار آن امام و يارانش،كوتاهى نكرد.
معاويه،كه به بهانهى كم سنى امام،حاضر نبود،خلافت را بدو واگذارد،اينك،در صدد بر آمده بود كه براى فرزند كثيف و پليد خود«يزيد»ولايتعهدى را مسلم گرداند تا پس از خودش، اشكالى از جهتسلطنت او،پيش نيايد.
اما در اين راه امام (ع) را،بزرگترين مانع مىپنداشت،چرا كه گمان مىبرد اگر پس از لاكتخودش،امام زنده باشد،ممكن است،مردم كه ديگر از دودمان معاويه دلخوشى ندارند،به امام بگروند.پس چند بار در صدد بر آمد تا امام را از ميان ببرد و سر انجام با دسيسه آن امام را به وسيلهى زهر،مسموم كرد و آن گرامى در بيست و هشتم ماه صفر سال 50 هجرى شهيد و در قبرستان بقيع در مدينه،به خاك سپرده شد (57) .درود خدا بر آن بزرگوار عزيز باد.
«پايان»
1- ارشاد مفيد ص 169-تاريخ الخلفاء سيوطى ص 188 چاپ مصر-مرحوم كلينىولادت آن گرامى را در سال دوم هجرت نوشته است.
2- بحار ج 43 ص 238 چاپ جديد.
3- دلائل الامامه:محمد بن جرير الطبرى ص 60
4- تاريخ الخلفاء ص 188
5- بحار ج 43 ص 264
6- تاريخ الخلفاء 189:الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة
7- ارشاد مفيد،ص 181-بحار ج 43 ص 278:ابناى،هذان امامان،قاما او قعدا
8- طبقات كبير،ج 1،بخش 2 ص 33
9- غاية المرام ص 287
10- حياة الامام الحسن بن على (ع) ص 261-260
11- طبقات كبير ج 3 قسمت اول ص 20
12- حياة الامام الحسن بن على ج 1 ص 399-396
13- حياة الامام الحسن بن على ج 1 ص 445-444
14- حياة الامام الحسن بن على ج 1 ص 479
15- اصول كافى ج 1 ص 298-297
16- بحار ج 43 ص 331
17- بحار ج 43 ص 332-331-تاريخ الخلفاء ص 190
18- بحار ج 43 ص 343-342
19- بحار ج 43 ص 332-تاريخ الخلفاء ص 190
20- الله اعلم،حيثيجعل رسالته
21- بحار ج 43-ص 344
22- تاريخ الخلفاء ص 191
23- سورهى شورى آيهى 23
24- ارشاد مفيد ص 170-169 نهج البلاغهى ابن ابى الحديد ج 16 ص 30.
25- ارشاد مفيد ص 170
26- ابن ابى الحديد ج 16 ص 35
27- بحار ج 44 ص 33
28- نهج البلاغهى ابن ابى الحديد ج 16 ص 40-37
29- ارشاد مفيد،ص 171
30- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 207-204
31- ارشاد مفيد ص 172
32- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 207-204
33- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 207-204-تاريخ طبرى،ج 7 ص 1
34- ارشاد مفيد ص 173-172
35- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 207-204
36- ارشاد مفيد ص 173-مقاتل الطالبيين ص 26
37- بحار ج 44 ص 3-2
38- و 39-بحار ج 44 ص 65،در اين ماده از صلحنامه جملهى ديگرى هم نقل شده استولى چون به نظر ما صحيح نبود در اينجا نيامد.
40- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 206
41- بحار ج 44 ص 62
42- كامل ابن اثير ج 3 ص 208 به نقل حياة الامام الحسن بن على ج 2 ص 279.
43- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 45-44
44- بحار ج 20 ص 368-367
45- بحار ج 20 ص 350
46- سيرهى ابن هشام ج 4 ص 317
47- بحار ج 20 ص 368
48- سيرهى ابن هشام ج 4 ص 322
49- بحار ج 20 ص 345
50- بحار ج 20 ص 368
51- بحار ج 44 ص 1
52- بحار ج 44 ص 49
53- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 16 ص 18 و 19
54- ارشاد مفيد ص 173
55- حياة الامام الحسن بن على ج 1 ص 218
56- تاريخ الخلفاء سيوطى ص 190
57- مروج الذهب ج 2 ص 427-دلائل الامامة ص 60-طبقات ابن سعد ج 5 ص 24و غير آن البته در مورد سال وفات آن گرامى و روز آن اقوال ديگرى نيز هست كه داوطلبانميتوانند به تاريخ بغداد ج 1 ص 140 و نيز تاريخ الخلفاء ص 192 و دلائل الامامة ص 60 مراجعه كنند.
نظرات شما عزیزان: